ولایت امیرپورمحمد - ولایت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ولایت
درباره ما
جستجو

آرشیو مطالب
صفحات مجزا
لوگوی دوستان

ابزار و قالب وبلاگ

کاربردی
جنگ دفاع مقدس
ابر برچسب ها
ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد


جنگ که شروع شد، عضو جهاد شدم و از طرف جهاد به جبهه رفتم. یکی از دوستان که در جهاد سمنان خدمت می کرد، مسئول بردن اسرا بود. از او پرسیدم: چطور اسیرها را می برید که به این سرعت بر می گردید؟!با تعجب نگاهم کرد و گفت: چطور ندارد! قسمتی از راه را که رفتم، در مقری مشخص اسرا را تحویل ماشین دیگری می دهم و بر می گردم.گفتم: فکر می کردم خودت آنها را تا محل نگهداری اسرا می بری و با سرعت بر می گردی!خندید و گفت: نه کار یک نفر نیست.از نحوه رفتار آنها با اسرا پرسیدم. گفت: گاهی اوقات بچه ها از سر ناراحتی با آنها بد برخورد می کنند مثلا یک روز که دوستی برای سوار کردن اسرا به من کمک می کرد، چنان با خشونت با آنها رفتار می کرد که صدای یکی از آنها بلند شد. آن اسیر که کمی فارسی بلد بود گفت: به خاطر امام علی (ع) با ما این گونه برخورد نکنید، مگر شما شیعه علی نیستید! یادتان رفته آن حضرت با دشمنانش چگونه برخورد می کرد؟! صدام ما را مجبور به جنگ کرد، شما رحم کنید، به خاطر حضرت علی (ع) ما را اذیت نکنید!دوست سمنانی ادامه داد: رزمنده ای که با اسرا بد برخورد می کرد، با شنیدن نام مبارک حضرت علی (ع) آرام شد و در حالی که اشک می ریخت با متانت و آرامش اسرا را کمک کرد تا سوار ماشین شوند. بعد از آن روز دیگر ندیدم با اسرا بد برخورد کند و همیشه سعی می کرد در هر شرایطی بر اعصاب خود مسلط باشد. جهاد از جمله ارگان هایی بود که حضورش هم قبل از عملیات و هم بعد از عملیات ضروری بود. بچه ها در کارهای مختلفی شرکت می کردند و هرگز نشنیدم کسی از سختی کار گلایه و شکایت کند. تعداد زیادی از بچه های جهاد زخمی و شهید شدند. گروهی به اسارت بعثی ها در آمدند.روزی که من مجروح شدم، یک روز سرد برفی بود. وقتی برای نماز بیدار شدم، هوا به قدری تاریک بود که هیچ چیز را نمی شد تشخیص داد. من مثل روزهای دیگر رفتم کنار رودخانه و وضو گرفتم. تشنه بودم و کمی هم آب نوشیدم. اما احساس کردن مزه آب تلخ شده است. شاید تنها به اندازه یک کف دست آب خوردم اما تاثیر مواد شیمیایی که آب را آلوده کرده بود، به قدری زیاد بود که من شیمیایی شدم.بعدا فهمیدم شب قبل دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرده و تمام آب ها آغشته به مواد شیمیایی کشنده شده اند


ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد


"یا علی برادرها این هم خرمشهر. از حالا شما هستید و غیرت‌تان. با یک یا حسین وارد خرمشهر شده‌ایم. یا علی ی ی ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفی که فاصله‌ای دویست متری را یک نفس رو به خرمشهر دویده بود. در پشت کپه‌ای خاک پناه گرفت. کوله را که تنها یک موشک آرپی‌جی در آن باقی مانده بود، از روی شانه برداشت. زخم ترکشی که چند ماه قبل مجروحش کرده بود، تیر کشید. آخرین موشک را توی آرپی‌جی جا زد. نفس عمیقی کشید. دهان و ریه‌هایش پر شد از بوی باروت و بوی دود. دمی پلک‌ها را بر هم نهاد. از انفجارهای پر شمار دور و نزدیک، احساس می‌کرد. هر دقیقه هزار گلوله و ترکش از بالای سرش عبور می‌کند. لحظه‌ای گردن کشید. از آنجا، نخل‌ها و خانه‌های خرمشهر را بهتر می‌توانست ببیند. باز هم شنید کسی می‌گفت: "به یاری خدا تا چند ساعت دیگر مسجد جامع، دوباره مقر سپاه اسلام است". سربرگرداند رو به نیروهای پشت سرش. بچه‌ها، از میان آتش انفجارها و گلوله‌ها، قدم به قدم مشغول پیشروی بودند. "یا علی... نگاه به این آتش پر حجم‌شان نکنید. دشمن کارش تمام است. این نفس‌های آخرش است. ما باید با مقاومت و خون خودمان، دل امام عزیز را شاد کنیم. وطن فروش‌ها هم کور خوانده‌اند. خرمشهر، شهر عشق است. تا ساعتی دیگر خونین شهر را آزاد می‌کنیم...". خمپاره‌ای در همان نزدیکی منفجر شد هر چند نمی‌دانست چه کسی با آن صدای رسایش به نیروها روحیه می‌دهد و بچه‌ها را به پیشروی و مقاومت بیشتر می‌خواند، اما مطمئن بود. همة بچه‌ها برای ورود به خونین شهر، لحظه شماری می‌کنند. در جواب منادی توی دلش گفت: "من هم لحظة اعزام قول داده‌ام تا فتح خرمشهر، پا به پای شما باشم". همان زمان به خاطرش رسید پیش از اعزام، کسی به طعنه گفته بود: "مصطفی با دست خالی می‌خواهی بروی خرمشهر را فتح بکنی؟". گلولة تیر مستقیم تفنگ صد و شش، با صدای همراه و همزمانش، از بالای سرش گذشت. دوباره از بوی باروت و بوی دوده نفس کشید. آرپی‌جی مسلح را روی شانه قرار داد. رگبار گلوله‌ها، همانطور بی‌وقفه از بالای سر و اطرافش، فش فش کنان می‌گذشت. اگر می‌خواست صبر کند تا گلوله‌های دشمن تمام شود، هرگز فرصت شلیک تیر آخر را پیدا نمی‌کرد. تصمیم نهایی‌اش را گرفته بود. بدون هراس و با تبسمی بر لب و با دقت، جبهة مقابل را نگاه کرد. جیپ عراقی، با تفنگ صد و شش، برای شلیک بعدی از پشت خاکریز بالا آمده بود. آرپی‌جی را روبه هدف نشانه رفت. همة حواسش به حرکت جیپ بود و اینکه نباید فرصت را از دست بدهد. ماشه را فشرد با رها شدن موشک، شکمش سوخت. اما تا زمان اصابت تیرش به هدف، هیچ پلکی هم نزد. وقتی انفجار و زبانه آتش موشک از روی جیپ صد و شش به آسمان برخاست. با خود گفت: "یک قدم به خرمشهر نزدیک‌تر شدیم". نگاهش افتاد به خونی که از شکمش بیرون می‌زد. دست گذاشت روی شکمش و با خود گفت: "زخم این تیر هم مانند زخم آن ترکش عملیات قبل، یک روز خوب می‌شود. اما زخم زبان آن منافق، هرگز خوب نخواهد شد." کم‌کم چشم‌هایش سیاهی رفت. روی کپة خاک رو به خونین شهر افتاد. همة سعی و تلاشش این بود تا وقتی رمقی در بدن دارد. نگاهش رو به شهر عشقش باشد. از تماشای دود و آتشی که از جیپ دشمن برمی‌خواست، خوشحال بود که آخرین تیرش به خطا نرفته است. دمی بعد دوباره چشم‌هایش سیاهی رفت. حرف‌های درهم برهم اطرافیانش را به سختی می‌شنید: "کسی این برادر را می‌شناسد؟! یکی جواب داد: "نزدیک یک ساعت است خون‌ریزی دارد. کمک‌های اولیه هم کفایت نکرده با این حجم آتش، کاری هم نمی‌توانیم برایش بکنیم". مصطفی کاملا به هوش آمده بود. فکر کرد می‌تواند یک سنگر جلوتر برود تا چند قدم بیشتر به خرمشهر نزدیک باشد. همینکه سر برداشت، با تیری که در پیشانیش نشست، خودش را بر فراز مسجد جامع دید.محمد فشنگ گذاری خشاب بعدی را شروع کرد و گفت: "البته لرزیدن دو نوع داریم. یک جورش بخاطر احساس سرماست. نوع دومش هم می‌تواند از سر ترس باشد." همان دم، بسیجی میانسالی از سنگر بیرون آمد و تیری هوایی شلیک کرد. مقدم بی‌اراده از جایش پرید. محمد با خنده گفت: "مثلا همین ترس و لرزی از این نوع که گاهی آدم را تا این حد می‌لرزاند!". مقدم به روی خودش نیاورد و پرسید: "آقای هواشناس می‌توانی هوای منطقه را هم مثل هوای تهران حدث بزنی؟". محمد خشاب پر شدة بعدی را هم گذاشت توی کوله. چفیه را از روی زمین برداشت و توی هوا تکاند و انداخت روی شانه‌اش و جواب داد: " همینطور که می‌بینی فعلا صاف و آرام است. اما تا ساعتی دیگر، گرد و خاکی و همراه با بارش تیر و ترکش". مقدم روبروی محمد نشست و خیره شد به چهرة او و گفت: "آتش یا ترکش؟". محمد با نگاه عمیقی به چهرة مقدم دست گذاشت روی قلب خودش و جواب داد: "ترکش". پس از یک ساعت راهپیمایی در تاریکی، آرامش نیمه شبی به هم خورده بود. همه جا غرق در آتش و انفجار و ترکش بود. گلوله‌ای در همان حوالی منفجر شد. زوزة ترکش‌های ریز و درشت که افتاد. مقدم از جا برخاست و از پشت دود و گرد و خاک، کسی را افتاده دید. قدمی به عقب برگشت. خم شد و چهرة محمد را شناخت که از درد به خود می‌پیچید و دست روی قلب گذاشته بود و از لای انگشت‌هایش خون بیرون می‌زد.


ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد


به دستور آقای کارنما مجبور بودم در مقر بمانم، اما بعد از گذشت دو هفته آن قدر اصرار کردم تا راضی شدند مرا به خط اعزام کنند. به عنوان امدادگر رفتم شلمچه.در یکی از عملیات ها گلوی یکی از بچه ها ترکش خورده بود و حالش خیلی وخیم بود. دو نفر دیگ هم به شدت زخمی شده بودند. آنها را سوار آمبولانس کرده و با راننده آمبولانس به عقب برگشتیم. جاده باریک بود و آتش دشمن شدید.سر یکی از مجروحان روی پای من بود و خونی که از او روی شلوار من می ریخت، به شکل قلب کوچکی روی شلوارم نقش بسته بود و من احساس می کردم با قلم مو کسی آن را نقاشی کرده است. دلم نمی خواست خون را از لباسم پاک کنم. می خواستم هر لحظه آن را می بینم، به یاد آن رزمنده بیفتم که در سخت ترین شرایط هم غیر از ذکر خدا چیزی نمی گفت. او ذکر می گفت و اظهار شرمندگی می کرد که به واسطه مجروحیت نمی تواند در عملیات بعدی شرکت کند.