ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد
"یا علی برادرها این هم خرمشهر. از حالا شما هستید و غیرتتان. با یک یا حسین وارد خرمشهر شدهایم. یا علی ی ی ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفی که فاصلهای دویست متری را یک نفس رو به خرمشهر دویده بود. در پشت کپهای خاک پناه گرفت. کوله را که تنها یک موشک آرپیجی در آن باقی مانده بود، از روی شانه برداشت. زخم ترکشی که چند ماه قبل مجروحش کرده بود، تیر کشید. آخرین موشک را توی آرپیجی جا زد. نفس عمیقی کشید. دهان و ریههایش پر شد از بوی باروت و بوی دود. دمی پلکها را بر هم نهاد. از انفجارهای پر شمار دور و نزدیک، احساس میکرد. هر دقیقه هزار گلوله و ترکش از بالای سرش عبور میکند. لحظهای گردن کشید. از آنجا، نخلها و خانههای خرمشهر را بهتر میتوانست ببیند. باز هم شنید کسی میگفت: "به یاری خدا تا چند ساعت دیگر مسجد جامع، دوباره مقر سپاه اسلام است". سربرگرداند رو به نیروهای پشت سرش. بچهها، از میان آتش انفجارها و گلولهها، قدم به قدم مشغول پیشروی بودند. "یا علی... نگاه به این آتش پر حجمشان نکنید. دشمن کارش تمام است. این نفسهای آخرش است. ما باید با مقاومت و خون خودمان، دل امام عزیز را شاد کنیم. وطن فروشها هم کور خواندهاند. خرمشهر، شهر عشق است. تا ساعتی دیگر خونین شهر را آزاد میکنیم...". خمپارهای در همان نزدیکی منفجر شد هر چند نمیدانست چه کسی با آن صدای رسایش به نیروها روحیه میدهد و بچهها را به پیشروی و مقاومت بیشتر میخواند، اما مطمئن بود. همة بچهها برای ورود به خونین شهر، لحظه شماری میکنند. در جواب منادی توی دلش گفت: "من هم لحظة اعزام قول دادهام تا فتح خرمشهر، پا به پای شما باشم". همان زمان به خاطرش رسید پیش از اعزام، کسی به طعنه گفته بود: "مصطفی با دست خالی میخواهی بروی خرمشهر را فتح بکنی؟". گلولة تیر مستقیم تفنگ صد و شش، با صدای همراه و همزمانش، از بالای سرش گذشت. دوباره از بوی باروت و بوی دوده نفس کشید. آرپیجی مسلح را روی شانه قرار داد. رگبار گلولهها، همانطور بیوقفه از بالای سر و اطرافش، فش فش کنان میگذشت. اگر میخواست صبر کند تا گلولههای دشمن تمام شود، هرگز فرصت شلیک تیر آخر را پیدا نمیکرد. تصمیم نهاییاش را گرفته بود. بدون هراس و با تبسمی بر لب و با دقت، جبهة مقابل را نگاه کرد. جیپ عراقی، با تفنگ صد و شش، برای شلیک بعدی از پشت خاکریز بالا آمده بود. آرپیجی را روبه هدف نشانه رفت. همة حواسش به حرکت جیپ بود و اینکه نباید فرصت را از دست بدهد. ماشه را فشرد با رها شدن موشک، شکمش سوخت. اما تا زمان اصابت تیرش به هدف، هیچ پلکی هم نزد. وقتی انفجار و زبانه آتش موشک از روی جیپ صد و شش به آسمان برخاست. با خود گفت: "یک قدم به خرمشهر نزدیکتر شدیم". نگاهش افتاد به خونی که از شکمش بیرون میزد. دست گذاشت روی شکمش و با خود گفت: "زخم این تیر هم مانند زخم آن ترکش عملیات قبل، یک روز خوب میشود. اما زخم زبان آن منافق، هرگز خوب نخواهد شد." کمکم چشمهایش سیاهی رفت. روی کپة خاک رو به خونین شهر افتاد. همة سعی و تلاشش این بود تا وقتی رمقی در بدن دارد. نگاهش رو به شهر عشقش باشد. از تماشای دود و آتشی که از جیپ دشمن برمیخواست، خوشحال بود که آخرین تیرش به خطا نرفته است. دمی بعد دوباره چشمهایش سیاهی رفت. حرفهای درهم برهم اطرافیانش را به سختی میشنید: "کسی این برادر را میشناسد؟! یکی جواب داد: "نزدیک یک ساعت است خونریزی دارد. کمکهای اولیه هم کفایت نکرده با این حجم آتش، کاری هم نمیتوانیم برایش بکنیم". مصطفی کاملا به هوش آمده بود. فکر کرد میتواند یک سنگر جلوتر برود تا چند قدم بیشتر به خرمشهر نزدیک باشد. همینکه سر برداشت، با تیری که در پیشانیش نشست، خودش را بر فراز مسجد جامع دید.محمد فشنگ گذاری خشاب بعدی را شروع کرد و گفت: "البته لرزیدن دو نوع داریم. یک جورش بخاطر احساس سرماست. نوع دومش هم میتواند از سر ترس باشد." همان دم، بسیجی میانسالی از سنگر بیرون آمد و تیری هوایی شلیک کرد. مقدم بیاراده از جایش پرید. محمد با خنده گفت: "مثلا همین ترس و لرزی از این نوع که گاهی آدم را تا این حد میلرزاند!". مقدم به روی خودش نیاورد و پرسید: "آقای هواشناس میتوانی هوای منطقه را هم مثل هوای تهران حدث بزنی؟". محمد خشاب پر شدة بعدی را هم گذاشت توی کوله. چفیه را از روی زمین برداشت و توی هوا تکاند و انداخت روی شانهاش و جواب داد: " همینطور که میبینی فعلا صاف و آرام است. اما تا ساعتی دیگر، گرد و خاکی و همراه با بارش تیر و ترکش". مقدم روبروی محمد نشست و خیره شد به چهرة او و گفت: "آتش یا ترکش؟". محمد با نگاه عمیقی به چهرة مقدم دست گذاشت روی قلب خودش و جواب داد: "ترکش". پس از یک ساعت راهپیمایی در تاریکی، آرامش نیمه شبی به هم خورده بود. همه جا غرق در آتش و انفجار و ترکش بود. گلولهای در همان حوالی منفجر شد. زوزة ترکشهای ریز و درشت که افتاد. مقدم از جا برخاست و از پشت دود و گرد و خاک، کسی را افتاده دید. قدمی به عقب برگشت. خم شد و چهرة محمد را شناخت که از درد به خود میپیچید و دست روی قلب گذاشته بود و از لای انگشتهایش خون بیرون میزد.