ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد
مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسیدم: «مرخصی نمی گیری بریم دیدن پدر و مادر من و خودت؟»گفت: «چشم. قول می دم این آخرین ماموریتم باشه. بعدش خلاص.»نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابیده بودند. دلش نیامد توی خواب بوسیدشان.با من هم خداحافظی کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.دو ساعتی می شد که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.