ولایت ولایت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ولایت
درباره ما
جستجو

آرشیو مطالب
صفحات مجزا
لوگوی دوستان

ابزار و قالب وبلاگ

کاربردی
جنگ دفاع مقدس
ابر برچسب ها
ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد


مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسیدم: «مرخصی نمی گیری بریم دیدن پدر و مادر من و خودت؟»گفت: «چشم. قول می دم این آخرین ماموریتم باشه. بعدش خلاص.»نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابیده بودند. دلش نیامد توی خواب بوسیدشان.با من هم خداحافظی کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.دو ساعتی می شد که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.


ارسال شده در جمعه 92/7/12 ساعت 2:0 صبح توسط امیرپورمحمد


خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمرانآن شب، آخرین شبی بود که نوازش نسیم بهار بر گونه‏های گلهای دشت بوسه می‏کاشت و برای سبزه‏ها غزل وداع می‏سرود و می‏رفت تا آمدنی دیگر. و اهواز زیر سایه‏ی سکوت شب، رؤیاهای شیرین پیروزی می‏دید. کسی چه می‏دانست فردا در «دهلاویه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا می‏دانست و شاید هم خاکریزهای دهلاویه! شب آبستن حادثه‏ای تلخ بود و گویی در سکوتی مرگبار منتظر خبری از نسیم صبح. و او بی‏اعتنا به تمام سیاهیها، اشکهایش را برای بارها و بارها پای ضریح سجاده به قربانگاه راز و نیاز می‏برد و می‏رفت تا آخرین نیایشهایش را بر صفحه‏ی صحیفه‏ی عشق، جاودانه سازد:«خدایا! تو را شکر که مرا در آتش عشق گداختی. احساس می‏کنم این دنیا دیگر جای من نیست. خدایا! به سوی تو می‏آیم و از عالم و عالمیان می‏گریزم. تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده».در سحرگاه سی و یکم خرداد ماه سال شصت، «ایرج رستمی» فرمانده منطقه‏ی دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکتر چمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فراگرفته بود؛ دسته‏ای از دوستان صمیمی او می‏گریستند و گروهی دیگر مبهوت مانده فقط به همدیگر می‏نگریستند؛ از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می‏وزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله‏ای وحشتناک بودند. شهید چمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند. همه‏ی اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع کردند و با نگاه‏های اندوهبار تا آن‏جا که چشم می‏دید و گوش می‏شنید، او و همراهانش را دنبال می‏کردند و غمی مرموز و تلخ بر دلهایشان سنگینی می‏کرد.دکتر چمران، شب قبل در آخرین جلسه‏ی مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بی‏سابقه‏ای نصیحت کرد و خدا می‏داند که در پس چهره‏ی ساکت، آرام و ملکوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنجها، شنیدن دروغ و تهمتها و دم نیاوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسیده بودند و اینک او خود به قربانگاه می‏رفت. سالها یاران و تربیت‏شدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت می‏سوخت؛ ولی خدای بزرگ او را در این آزمایشهای سخت، محک می‏زد و می‏آزمود، او را هرچه بیشتر می‏گداخت و روحش را صیقل می‏داد تا قربانی عالی‏تری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید:(انی أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چیزهایی می‏دانم که شما نمی‏دانید» درخشندگی رخسارچقدر چهره‏اش در تاریکی شب می‏درخشید. گاهی با لبخندی تلخ، شاید به یاد یارانش در پاوه، کوههای بلند کردستان، تنگی حلقه‏ی محاصره‏ی سوسنگرد و رؤیای بر باد رفته‏ی قادسیه‏ی دشمن، یا شیرینی فتح ارتفاعات الله‏اکبر و گاهی درخشش مروارید اشک به یاد سرخی خون مبارزان لبنان بر بلندیهای جبل عامل؛ نگاه‏های غمناک آوارگان فلسطین، یا تکه‏های جسد پاسداران کرد پاوه و حسرت پیوستن به آنانی که امشب پرنده‏ی خاطراتشان در آیینه‏ی بارش چشمانش پرواز را به تصویر می‏کشیدند.بالأخره صبح از راه رسید و نسیمی که از دهلاویه به سوی اهواز، بال گشوده بود، شمیم شهادت علمدارش را در علقمه‏ی دهلاویه چون قاصدکی سبکبال در همه جا پراکند و آنچه ماند، بهت بود و حیرت؛ اشک بود و سکوتی که بار هزاران فریاد را با خود به دوش می‏کشید و در این هیاهوی بی‏صدا، شانه‏های ستبر او باید سنگینی داغی دوباره را تحمل می‏کرد. برخاست تا علمداری دیگر را به معرکه ببرد. فضا پر بود از بوی کربلا و او آرام‏آرام به گودی قتلگاه نزدیک می‏شد، فقط خدا می‏دانست که در دل آن دریای آرام چه طوفانی برپا بود و چه امواج خروشانی در تلاطم رسیدن به ساحل رهایی بی‏قرار و بی‏تاب شکستن دیوارهای شنی کالبد خاکی بودند. و او می‏رفت تا زیر باران خمپاره‏ها چرکیهای زمین را از خود بزداید. به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیةالله اشرافی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرین بار یکدیگر را بوسیدند و باز هم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همه‏ی رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت فرماندهشان «ایرج رستمی» را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی؛ ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهره‏ای نورانی و دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت:«خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‏برد».خداوند ثابت کرد که او را دوست می‏دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.  وداع با دوستانسخنش تمام شد؛ با همه رزمندگان خداحافظی و دیده‏بوسی کرد. به همه‏ی سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیکترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود؛ چون دشمن به خوبی با چشم غیر مسلح دیده می‏شد و مطمئنا دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی، قربانیهای دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه‏ای جانکاه بودند. پرواز تا بر دوستوقتی سر سودایی‏اش رویشگاه ترکش خمپاره‏ای شد، لبخندی از جنس نور بر لبانش نشسته بود. دستش را بالا آورد شاید به نشانه‏ی سلامی دیگر به همرزمان شهیدش... و رفت تا برای همیشه جاودانه بماند.ترکش خمپاره‏ی دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکشهای دیگر صورت و سینه‏ی دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست، او را به سرعت به آمبولانس رساندند.خون از سرش جاری و چهره‏ی ملکوتی و متبسم و در عین حال متین و محکم و مؤثر آغشته به خاک و خون، با آن که عمیقا سخنها داشت؛ ولی ظاهرا دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگاه نکرد. شاید در آن اوقات - همان طوری که خود آرزو کرده بود - حسین علیه‏السلام بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین علیه‏السلام و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با خاکیان نداشت .